۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

کابوس های کودکی من

1- سال 69 ، اواخر تابستان بود که عموی گرامی ما در یک حادثه ی بسیار ناگوار و در عنفوان جوانی عمرشو داد به شما ، (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه )
نمیدونم واسه مراسم 7 یا 40 بود که رفته بودیم سر خاکش ، دیدم 2 تا قبر بالا سری عمو پر شده و آه و سوز و شیون بود که از روی اون قبر ها بلند میشد کم کم متوجه شدم که اون 2 تا قبر متعلق به خواهر و برادر 9 و 10 ساله ای هستن که هر دو با هم فوت کرده بودن.
اون وسط ها از دهن این و اون شنیدم که اون طفلک ها با پدر و مادرشون رفته بودن مسافرت ، بین راه ماشینشون خراب میشه و از شانس بدشون اون اطراف هیچ آب و آبادانی هم نبوده ، آب هم گویا همراهشون نبوده .
پدرشون راه میفته میره که آب پیدا کنه بیاره اما خواهر و برادر تشنه در انتظار بازگشت پدر و در اثر تشنگی جان میدهند
از اون زمان به بعد تا مدت ها (تا همین اواخر) ترس مرگ بر اثر تشنگی دست از سر من بر نمیداشت و تبدیل به کابوسی وحشتناک شده بود.


2- احتمالا قبل از سال 69 ، یه روز یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود داشت تعریف میکرد که تو ژاپن از چاه (گلاب به روتون) توالت موش های غول پیکری بیرون اومدن و بچه ای که تو توالت با خیال راحت مشغول کارش بوده رو خوردن D:
از اون به بعد ، بعد از شنیدن این داستان ، من ِ بیچاره نتونستم یه توالت با خیال راحت برم
هر بار که میرفتم با دقت توی چاهو نگاه میکردم که آقا موشه توش نباشه و بیاد منو یه لقمه کنه ، گاهی هم که مشغول بودم به آقا موشه تو خیال خودم میگفتم آخه تو دلت میاد منو به این کوچولویی بخوری ؟؟؟
این ماجرا هم تا مدت ها کابوس من بود تا کم کم اونقدر بزرگ شدم که آقا موشه میترسید من اونو بخورم .


3- احتمالا بعد از سال 69 ، از اونجایی که همیشه دور و بر من پر بود از آدم بزرگ ، یه بار که داشتم تو دست و پاشون وول میخوردم شنیدم که یکی از هم محلی هامون سکته میکنه ، دکتر ها هم اعلام مرگ میکنن ، همون شب آقا رو میبرن سرد خونه ، اون بنده خدا هم توی کشوی سرد خونه به هوش میاد (دلیل علمی شو نمیدونم ) ، هرچی داد و بیداد میکنه کسی صداشو نمیشنوه .
سعی میکنه با چنگ زدن به کشو خودشو نجات بده...
خلاصه اینکه صبح وقتی میرن سراغش ، جسدی رو پیدا میکنن که تمام انگشت هاش بر اثر چنگ زدن زیاد خورده شده بوده و به طور کل پنجه نداشته ....
این مورد آخر ، هنوز هم حالمو بد میکنه ، هنوزم فکر کردن بهش آزارم میده و همیشه میترسم که نکنه وقتی مردم دوباره زنده بشم

پ.ن : اگه اعصاب گرامیتون به هم ریخت ، شرمنده ام ، ولی باید این آخری رو تعریف میکردم
پ.ن 2 : فحش دادن در این مورد خاص بلامانع است D:

۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

مهساجان تو هم در کودکی عجب کابوسهایی داشتی ها....بهتر نبود گوشت را می بستی که نشنوی تا اینقدر کابوس نگیری؟

Unknown گفت...

رضا جان فضولی هم بد دردیه که من دچارش بودم D:

ناشناس گفت...

منم از کابوس اخیرم نوشتم اما این متاسفانه حقیقت بود..
ممنونم از تسلیتت

Unknown گفت...

سپیده ی عزیز امیدوارم به زودی قلبت لبریز از شادی بشه ، باز هم بهت تسلیت میگم

ناشناس گفت...

پس بی زحمت تا اطلاع ثانوی
نه چیزی بخوانید
نه چیزی بشنوید
نه به چیزی نگاه کنید
نه کلا هیچ!

امید که کابوس هایتان کمتر شوند و بتوانید درست و حسابی زندگی کنید!

Unknown گفت...

خانه ای از شن و مه عزیز
راه کار بسیار مشکلی ارائه دادی ، چطوری گوشهامو ببندم؟؟
ممنون از آرزوت ، الان به اندازه ی کافی روزانه کابوس میبینم که نیازی به کابوس شبانه نیست

ناشناس گفت...

یه روانپزشک خوب سراغ دارم اگه بازم دچار کابوس شدی حتما به من بگو





شوخی بودا

Unknown گفت...

شلم شوربا
اول باید تو رو بفرستم پیشش ببینم کارش چطوره بعد خودم امتحان کنم



شوخی بودا :d

ناشناس گفت...

مرسی که بهم سر میزنی بانو.

Unknown گفت...

رعنا جان باعث افتخار منه

ناشناس گفت...

سلام مهسا برای همینه جلو بچه بعضی از حرفها را نباید زد حالا خودشو زیاد ناراحت نکنه .بچه ها احتمالا xزده بودن می خواستن صداش در نیاد بعد مامانشون چی شده بود یعنی سه چهار روز تو بیابان مانده بودن !! بچه هم حتما اور دوز گرده بوده توهم می زده سوسکها را موش می دیده سکنه کرده.

ناشناس گفت...

سلام مهسا برای همینه جلو بچه بعضی از حرفها را نباید زد حالا خودشو زیاد ناراحت نکنه .بچه ها احتمالا xزده بودن می خواستن صداش در نیاد بعد مامانشون چی شده بود یعنی سه چهار روز تو بیابان مانده بودن !! بچه هم حتما اور دوز گرده بوده توهم می زده سوسکها را موش می دیده سکنه کرده.

ناشناس گفت...

مرسی که آمدی راوی داستان آ ن بچه هاو موشها مال گروه شیطان پرستها نبود؟ زمان ما که x نبود فکر کنم فوق فوقش سیکا ر بود یا اهان بادم آمدتو تجریش زیر گوشمان می گفنتد علف اینها رامن از تلوزیون یاد گرفتم بگم بخندی دخترم 67ی است ازمن می پرسیدزمان شما تلوزیون بود؟ همین چند وقت پیش !
مهسا فونت وبلاگم خوانا بود؟

ناشناس گفت...

من تو مورد دوم با تو هم دردم!

Unknown گفت...

گلبانو جون عزیزم
شما x نزدی احتمالا؟؟
طفلکی ها از بی آبی مرده بودن ،
گروه شیطان پرستی اون موقع ها نبود یا اگه بود من خبر نداشتم ، داستان موش ها رو از یکی از اقوام شنیدم که ایشون هم نقل قول میکرد

Unknown گفت...

فرزام تو از موش ها میترسیدی یا از چاه؟؟