۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

علم بهتر است یا ثروت

صحنه اول : بعد از ظهر یک روز تابستانی است زن جارو به دست دارد حیاط بزرگ را جارو می کند، خانه قدیمی است ، حوض نه چندان بزرگی در وسط حیاط قرار دارد . صدایی از داخل خانه بلند میشود ، همسرش طلب چای میکند ، زن خسته از کار و گرمای تابستانی عرق ها را از پیشیانی پاک می کند . دستی بر شکم بر آمده اش میکشد ، به نظر می آید ماه های انتظار رو به پایان است،شکمش کاملن نمایان شده است و از زیر پیراهن ارزان قیمت نخی اش مشخص است ، زن در اندیشه ی پیراهن کوچکی است که صبح برای اولین بار در مغازه ای دیده بود و در آرزوی خریدش مانده است ، به نظر مادر شوهرش این کارها دور ریختن پولش است دستش را بر روی شکم میگذارد و به طفل در راهش میگوید: مادر ناراحت نباش ، من نمیگذارم تو سختی بکشی ، وقتی بزرگ شدی باید خوب درس بخوانی و برای خودت کسی بشوی ، نمیخواهم مثل من بشوی میخواهم دستت در جیب خودت باشد و مثل من در
حسرت نمانی
صحنه دوم : سالها گذشته است و دخترک بزرگ شده است لیسانس و فوق لیسانس را پشت سر گذاشته است و توانسته است دریک اداره دولتی شغلی اختیار کند و حالا دستش در جیب خودش است . صبح جمعه است ، آپارتمان کوچکی دارند از خواب بیدار میشود ، کارمندی عادتش داده است که جمعه ها هم زود بیدار میشود . به نهار ظهر فکر می کند، به نهاری که باید برای فردای خود و همسرش آماده کند و به خانه اش که یک هفته ایست نظافت به خود ندیده است همه جا را خاک برداشته است . جارو برقی را روشن می کند و شروع به کار میکند . همسرش با صدای جارو از خواب بیدار می شود ، و زیر لب غر غری می کند و می گوید یک جمعه هم نمیگذاری بخوابیم
کارمند است و همین یک جمعه
زن توجهی به حرف هایش نمیکند و به کار ادامه می دهد . زن دستی به شکم بر آمده اش می کند ، کودکش حرکتی میکند ، مرد صدایش میکند و طلب چای می کند . زن همچنان که دستش بر شکمش است خطاب به فرزند در راهش میگوید : مادز جان از هیچ چیزی برایت فرو گذار نمی کنم . میخواهم آنقدر پولدار باشی که نخواهی مانند مادر بیپچاره ات هر روز 10 ساعت کار کنی و آخر ماه هم که حقوقت را گرفتی نگران قسط های خانه ، قرض ها و فیش آب و برق و تلفن باشی
مادر جان آنقدر پول دار باشی که کارگر بگیری کار هایت را انجام دهد نه مثل من هم بیرون از خانه کار کنی و هم درون خانه مثل سگ جان بکنی ، اگر دوست داشتی تفننی کار کنی نه از روی اجبار
مرد دوباره صدایش بلند میشود : پس این چایی چی شد؟
---------------------------------------------------
استفاده از داستان با ذکر نام نویسنده وبلاگ بلا مانع است

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

چرا من ازدواج نکردم

اگر من هنوز ازدواج نکرده ام
تفصیر جوش های صورتم است که کسی از من خوشش نمی آید
تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروس خون می روم و بوق سگ می آیم و شانس دیده شدن را از دست میدهم
تقصیر بابا ست که انقدر پول ندارد که چشم مردم در بیاید
تقصیر پسر عموست که نفهمید عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان ها بسته اند
تقصیر استادمان است که جلوی همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد دیگر کسی جرات نکند از من خواستگاری کند
تقصیر مادر شوهر عمه است می دانم بخت مرا بسته است
تقصیر پسر همسایه دست راستی است که به خودش اجازه داد از من خواستگاری کند
تقصیر پسر همسایه دست چپی است که به خودش اجازه نداد از من خواستگاری کند
تقصیر تلویزوین است که تو تمام سریال هایش همه جوان ها ازدواج می کند و اصلا به مشکلات ما جوان های ازدواج نکرده نمی پردازد
تقصیر مطبوعات است که توی مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق می گیرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبین می سازند
تقصیر مجلس است که به جای اجباری کردن سربازی پسر ها را وادار به ازدواج اجباری نمی کند
تقصیر مردم است که انقلاب کردند و باعث شدند مدارس مختلط جمع شن
تقصیر ریئس جمهور است که نمی آید مرا بگیرد برای پسرش
تقصیر عراق است که کلی از پسر های اماده به ازدواج ما را به کشتن داد
تقصیر هلند است که همجنسبازی را رواج داد تا مردها دیگر نیازی به زن گرفتن نداشته باشند
تقصیر انگلیس است این گفتن ندارد . همه می دادند همیشه و همه جا کار کار انگلیس است
تقصیر سازمان ملل است که روی سر درش نوشته " بنی ادم اعضای یکدیگر اند" اما مشخص نکرده من جیگر چه کسی هستم!!!
تقصیر کره زمین است که جوری نچرخید که من و نیمه گم شده ام به هم برسیم
اصلا تقصیر خداست انگار یادش رفته جفت مرا بیا فریند
پ.ن . این متن صرفا جنبه ی طنز دارد و نوشته ی من نیست

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

تسونامی

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم
، كشتم
، من بهار عشق را دیدم ولی باور نكردم
یك كلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
، من ز مقصد ها پی مقصودهای پوچ افتادم
، تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم،
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
، بهارم رفت
، عشقم مرد
یارم رفت
احساس می کنم یک اتفاق بزرگ در راهه
یه چیزی تو حد و اندازه های سونامی

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

غذا


اگر به مردها فرصت بدهید

یک شام متفاوت را تجربه خواهید کرد

بگذارید استعداد هایشان شکوفا شود

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

سینما

شما را به دیدن فیلم "همیشه پای یک زن در میان است " دعوت میکنم
بالاخره نمردم و بعد از مدتی یک فیلم خوب دیدم
این فیلم ارزش وقت گذاشتن رو داره
نه مثل فیلم مزخرفی که 2 هفته پیش دیدم (تیغ زن ) . تا 2 روز فکر میکردم خدایا واقعا موضوع فیلم چی بود؟
در واقع اصلا فیلم نامه نداشت
اگر وقت بزارید و برید سینما و این فیلم رو ببینید مطمئنا با قیافه ی مغموم بیرون نخواهید آمد

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

آتشفشان

این روزها حال و احوالات من شبیه یک آتشفشانه که مدام خاموش و روشن میشه
یه لحظاتی آتش مذاب پرت میکنه بیرون و یه لحظاتی در کمال آرامش انسان ها رو در دامن خود جا میده
در حال حاضر گل گاو زبون های مامان هم اثر نمیکنه
نمیدونم چه کنم ؟
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم