۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

لالمونی

مدت هاست که
دیگر نه با دختر توی آینه
نه با آدم های پشت تلفن
نه آدم های تکراری 10 ساعته هر روزه
نه با خواهر و مادرم
و نه با این خانه ی مجازی دوست داشتنیم
حرفی ندارم
لالمونی گرفتم .

پ . ن : نقش و نگار عزیزم هم فیلی شد

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تکه ای از بهشت روی زمین

ساعت ۸ شب است ، خیلی خسته ام .
از سرما قدم هایم را تند میکنم تا زودتر برسم خانه
زنگ را که میزنم در با کمی تاخیر باز میشود
در هال باز میشود ، پسرک انتهای اتاق است
مرا که میبیند بلند میشود و به سمت در می اید
با پاهای کوچولویش قدم بر میدارد
دو دستش را از دو طرف باز میکند و به سمتم میدود
در آغوشش میکشم
سرش را روی شانه ام میگذرد و از ته دل میخندد
تمام خستگی ام میرود
خانه ام یک تکه از بهشت میشود