۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

پدر

او هیچوقت به من نگفت چه جوری زندگی کنم..بلکه زندگی کرد و اجازه داد که با نظاره کردن او . زندگی کردن را از او بیاموزم

تولد حضرت علی شاید بهانه ای باشد که از تو بنویسم

اولین معلم زندگیم

ممنونم که به من وجود بخشیدی و راه درست زندگی کردن رو بهم آموختی

ای عزیز ترین

ممنونم که منو با همه ی کمی ها و کاستی ها قبولم داری و هنوزم برات همون مهسا کوچولو هستم

ای بهترین حامی و پشتوانه

ممنونم که در همه لحظات و دقایق در کنارم بودی و هستی و همایتم میکنی

ای اولین مرد برای من

(number one)
ممنونم ازت
برای پدری که تو هستی و برای پدری که در طی این مدت بوده ای

اگه من فرصت انتخاب داشتم

باز تو را به عنوان پدر انتخاب میکردم
منو ببخش
برای دردسرهایی که برات درست کردم و برای فرصت هایی که به خاطر من از دست دادی

تو هیچگاه از ناملایمات زندگی فرار نکردی در عوض به من امید دادی که بتونم. با مشکلاتم روبرو بشم

از تو سپاسگزارم برای پایداری و استقامتت

و برای ایمان و اعتقادی که به من ارزانی داشتی
ممنونم برای تمام عشقی که به من ابراز کردی
و این همون عشقی است که من اکنون دارم به سوی تو روانه میکنم
دوستت دارم

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

رنگین پوست


سلام


یکی از دوستانم برام ایمیلی فرستاده بود که توش مطلب زیر نوشته شده بود . این متن خیلی منو به فکر واداشت شما هم بخونین و نظراتتون رو برام بگین و اما مطلب


:


اين شعر توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره


وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم، وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم، وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم


و تو، آدم سفيد، وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي، وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي، وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي، و وقتي مي ميري، خاکستري اي


و تو به من ميگي رنگين پوست!!!!


پسرک

سلام دوستان نظرتون در مورد دیدگاه این پسر بچه چیه؟
روزی یک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستائی به سربردند
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فكر كردم
و پدر پرسید: پسرم، از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تامل كرد و با آرامی گفت: «دریافتم، اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، اگرما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحیاط ما به دیوار محدود است ،اما باغ آنها بی انتهاست
زبان پدر بند آمده بود
در پایان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادی كه ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم، خصوصاً به این خاطر كه ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم