۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تخم مرغ عسلی

درست یادم نمی آید آخرین باری که تخم مرغ عسلی خورده بودم چند سال پیش بود
آخرین بار شاید برگردد به زمانی که 6 ساله بودم
چیزی حول و حوش 20 سال پیش
حالا من همینجا
توی همین خانه
توی همین آشپز خانه
و تخم مرغ عسلی
یادم را برد به آن صبح های سرد و برفی زمستان آن سال ها
وقتی که هر روز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سمت کودکستان فرشتگان
ته آن گوچه ی بن بست
میان ان بچه های شاد
میان آن دنیای زیبای کودکانه

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

گفته بودم ...

گفته بودم که به هیچ کسی وابسته نیستم
گفته بودم که دلم پیش هیچ دلی نیست
گفته بودم و بهت پز داده بودم که من از همه چیز آزادم و تو در بند دلت اسیری
گفته بودم دیگر شب ها به هیچ کس فکر نمیکنم
گفته بودم که با هیچ کسی رویا پردازی نمیکنم
گفته بودم که ته دلم هیچ مهری نیست
گفته بودم و فخر فروخته بودم از این حالت آزادی و رهاییم
به خدا هم فخر فروخته بودم که هیچ آرزویی در دلم ندارم که التماسش کنم
نمیدانم چرا حالا
بعد از این همه مدت که بی هیچ حسی از کنارش رد شده بودم
از ناراحتی اش بی تاب شدم
نمیدانم چرا دوباره خواب راحت به چشمانم نمی آید
خدایا من بنده ی نیازمندت هستم
مرا از وابستگی ها رها کن

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

ما ادما همه ایرادامون بر میگرده به اینکه ادمیم اگه آدم نبودیم این همه این دل لامصبمون هم گرفت و گیر نداشت
این دل _گرفته با 100تا هواپیمای آبپاش هم باز نمیشود