۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

مادر

تقديم به مادرم و همه ي مادران دنيا
كودكی كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند كه فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این
كوچكی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟؟
خداوند پاسخ داد : از میان فرشتگان بیشمارم یكی را برای تو در نظر گرفته ام
او در انتظار توست و حامی ومراقب تو خواهد بود
كودك همچنان مردد و ادامه داداما اینجا در بهشت من جز خندیدن و آواز و شادی كاری ندارم
خداوند لبخند زد :فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق اورا احساس خواهی كرد و شاد خواهی بود
.كودك ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم كه مردم چه می گویند در حالیكه زبان آنها را نمی دانم
خداوند او را نوازش كرد و گفت : فرشته ی تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی را كه ممكن است بشنوی درگوش تو زمزمه خواهد كرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهدداد كه چگونه صحبت كنی
.كودك با ناراحتی گفت:اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم چه كنم؟؟
و خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟
"فرشته ات دستهای تو را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد كه چگونه دعا كنی
."كودك سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام كه در زمین انسانهای بد هم زندگی می كنند. چه كسی از من محافظت خواهد كرد؟؟
خدا گفت :فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود
كودك با نگرانی ادامه داد :اما من همیشه به این دلیل كه نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت :فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد
اگرچه من همیشه در كنار تو هستم
در آن هنگام بهشت آرام بود- اما صداهایی از زمین به گوش می رسید
كودك می دانست كه بزودی باید سفر خود را آغاز كند
پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید : خدایا اگر باید هم اكنون به دنیا بروم لا اقل نام فرشته ام را به من بگو
خداوند او رانوازش كرد و پاسخ داد
نام فرشته ات اهمیتی ندارد
ولی می توانی او را "مادر" صدا كنی

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

یه کسی

شاید یه کسی برای اینکه شبا خواب تو رو ببینه به خدا التماس میکنه . شاید یه کسی به محض دیدن تو دستاش یخ بزنه و تپش قلبش مرتب بیشتر بشه .. مطمئن باش یه کسی شبا به خاطر تو توی یه دریا از اشک میخوابه و تو اونو نمیبینی
یه روزی من اینو برای یه دوست که خیلی احساس دلتنگی میکرد فرستادم .اونموقع فکر میکردم میفهمه اونی که به خاطرش در دریایی از اشک میخوابه منم . ولی اون هیچوقت نفهمید
چرا بازیه روزگار این طوریه؟؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

نفس عمیق

حالا بعد از یه سفر کوتاه 1 روزه میتونم بگم بهتر میتونم نفس بکشم و حال و روزم بهتر شده .بعد از گذراندن شبی در چادگان و خوابیدن در کمپ و لرزیدن تا صبح مثل سگ
تجربه ی نبودن بابا در این سفر و احتیاج هر لحظه ی من به بودنش و لمس اینکه هنوز خیلی بهش نیاز دارم
بودنش اعتماد و سروش امنیت و آرامش به من میده . چیزی که در غیبتش در این سفر احساس نکردم . گرچه سفر خوبی بود و برای فرار از ملال انگیز شدن زندگی و افتادن در دام روزمرگی بسیار موثر واقع شد ولی در این 24 ساعت بیشتر از همیشه دلم برای بابا تنگ بود حالا فهمیدم که هنوز خیلی به حمایتش نیاز دارم و استقلال خواستن حداقل در شرایط فعلی غلط زیادی کردنه
این سفر هرچی که نداشت فقط اینو داشت که بفهمم هموطنای اصفهانیم خیلی خسیسن و زیاد هم آدمای خوبی نیستن.