۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

....


کاش اینی که میگویند آسمان خدا همه جا یک‌رنگ است حرف درستی باشد.
کاش آسمان شهر تو هم همینقدر خاکستری و گرفته،
بی وقفه پنج روز و شب سراسیمه و آشفته باریده باشد.
کاش تو هم نیمه‌های شب با صدای آشوب قطره‌ها از خواب پریده باشی و بعد آرام در خودت خزیده باشی و گفته باشی پس کوشی دختر؟
کاش تو هم لب تختت نشسته باشی و یاد انحنای تنم بیچاره‌ات کرده باشد.
کاش غم دار دست ندامت کشیده باشی توی موهایت و میان ملافه‌ها دنبال ساق پریشان موهایم گشته باشی،
کاش تو هم هی در خودت جمع شده باشی و هی گرم نشده باشی،
کاش تو هم درمانده مانده باشی که پس تا کی؟ تا کجا؟
کاش باران حجم نبودنم را به رخت کشیده باشد...
کاش که آسمان خدا همه جا یک‌رنگ باشد

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

ضعیفه ای درون من !

گاهی وقت ها به سرم میزند که کاش در زمان دیگری زندگی میکردم
مثلا ۵۰ سال پیشتر از این ، همان زمان هایی که خانه ها هنوز قفس نبود
دلم میخواهد صبح ها بدون استرس محیط کار بیدار میشدم
خاکستر دیشب سماور زغالی ام را خالی میکردم و زیر چایی خوش عطر صبحگاهی ام را آتش میکردم
میشدم خانم خانه و شویم هم میشد آقا و صاحب اختیار خانه و خانواده . کم کم فرزندانم را از خواب شیرینشان بیدار میکردم .
پسر کوچکم را میفرستادم پی نان تازه برای چاشت صبحگاهی مان با پنیر فرد اعلای تبریز که حاج آقایمان سفارش داده خاله زاده اش که در تبریز تجارتخانه دارد برایمان بفرستد .
دختر بزرگم که حالا کم کم سینه هایش جوانه میزنند را میفرستادم تا سفره را با کمک برادرش بچینند .
چادرم را دور کمرم محکم میکردم و دور تا دور حیاط را آب و جارو میکردم . حوض آبی وسط حیاط را پر از آب زلال میکردم تا سر ظهر تابستان کودکانم تنی به آب بزنند !
دختر کوچکم یا بهتر بگویم سوگلی حاج آقا حالا روی پای پدرش نشسته تا پدر موهایش را شانه بزند .
.
.
.
و دلم را خوش میکردم به حاجی که که ظهر به ظهر با دست پر به خانه می آید و بچه ها با ذوق به استقبالش میروند تا دستش را سبک کنند .
سفره ی نهارمان را که چیدیم و تریت های آبگوشتمان را خوردیم اتاق بزرگه را برای حاج آقا خلوت میکردم و بچه ها را میفرستادم به اتاق نزدیک در خانه به این بهانه که صدایشان مزاحم استراحت بابایشان نشود
بعد یواشکی میخزیدم زیر رو انداز حاج آقا و کمی با هم خلوت میکردیم !
حاج آقا که میرفت تجارتخانه و بچه ها مشغول آب بازی میشدند . زن های همسایه را جمع میکردم توی حیاط با صفایمان و همگی مینشستیم روی تخت زیر درخت انجیر تا یک قلیان با تنباکوی شیرازی دود کنیم و ساعتی را با هم بگذرانیم
آفتاب که غروب میکرد کم کم مهیای شام میشدم. بعد از شام بچه ها را میخواباندم و در فکر آسایش و آرامش حاج آقایمان بودم . . .