۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تخم مرغ عسلی

درست یادم نمی آید آخرین باری که تخم مرغ عسلی خورده بودم چند سال پیش بود
آخرین بار شاید برگردد به زمانی که 6 ساله بودم
چیزی حول و حوش 20 سال پیش
حالا من همینجا
توی همین خانه
توی همین آشپز خانه
و تخم مرغ عسلی
یادم را برد به آن صبح های سرد و برفی زمستان آن سال ها
وقتی که هر روز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سمت کودکستان فرشتگان
ته آن گوچه ی بن بست
میان ان بچه های شاد
میان آن دنیای زیبای کودکانه

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

گفته بودم ...

گفته بودم که به هیچ کسی وابسته نیستم
گفته بودم که دلم پیش هیچ دلی نیست
گفته بودم و بهت پز داده بودم که من از همه چیز آزادم و تو در بند دلت اسیری
گفته بودم دیگر شب ها به هیچ کس فکر نمیکنم
گفته بودم که با هیچ کسی رویا پردازی نمیکنم
گفته بودم که ته دلم هیچ مهری نیست
گفته بودم و فخر فروخته بودم از این حالت آزادی و رهاییم
به خدا هم فخر فروخته بودم که هیچ آرزویی در دلم ندارم که التماسش کنم
نمیدانم چرا حالا
بعد از این همه مدت که بی هیچ حسی از کنارش رد شده بودم
از ناراحتی اش بی تاب شدم
نمیدانم چرا دوباره خواب راحت به چشمانم نمی آید
خدایا من بنده ی نیازمندت هستم
مرا از وابستگی ها رها کن

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

ما ادما همه ایرادامون بر میگرده به اینکه ادمیم اگه آدم نبودیم این همه این دل لامصبمون هم گرفت و گیر نداشت
این دل _گرفته با 100تا هواپیمای آبپاش هم باز نمیشود

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

لالمونی

مدت هاست که
دیگر نه با دختر توی آینه
نه با آدم های پشت تلفن
نه آدم های تکراری 10 ساعته هر روزه
نه با خواهر و مادرم
و نه با این خانه ی مجازی دوست داشتنیم
حرفی ندارم
لالمونی گرفتم .

پ . ن : نقش و نگار عزیزم هم فیلی شد

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تکه ای از بهشت روی زمین

ساعت ۸ شب است ، خیلی خسته ام .
از سرما قدم هایم را تند میکنم تا زودتر برسم خانه
زنگ را که میزنم در با کمی تاخیر باز میشود
در هال باز میشود ، پسرک انتهای اتاق است
مرا که میبیند بلند میشود و به سمت در می اید
با پاهای کوچولویش قدم بر میدارد
دو دستش را از دو طرف باز میکند و به سمتم میدود
در آغوشش میکشم
سرش را روی شانه ام میگذرد و از ته دل میخندد
تمام خستگی ام میرود
خانه ام یک تکه از بهشت میشود

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

....


کاش اینی که میگویند آسمان خدا همه جا یک‌رنگ است حرف درستی باشد.
کاش آسمان شهر تو هم همینقدر خاکستری و گرفته،
بی وقفه پنج روز و شب سراسیمه و آشفته باریده باشد.
کاش تو هم نیمه‌های شب با صدای آشوب قطره‌ها از خواب پریده باشی و بعد آرام در خودت خزیده باشی و گفته باشی پس کوشی دختر؟
کاش تو هم لب تختت نشسته باشی و یاد انحنای تنم بیچاره‌ات کرده باشد.
کاش غم دار دست ندامت کشیده باشی توی موهایت و میان ملافه‌ها دنبال ساق پریشان موهایم گشته باشی،
کاش تو هم هی در خودت جمع شده باشی و هی گرم نشده باشی،
کاش تو هم درمانده مانده باشی که پس تا کی؟ تا کجا؟
کاش باران حجم نبودنم را به رخت کشیده باشد...
کاش که آسمان خدا همه جا یک‌رنگ باشد

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

ضعیفه ای درون من !

گاهی وقت ها به سرم میزند که کاش در زمان دیگری زندگی میکردم
مثلا ۵۰ سال پیشتر از این ، همان زمان هایی که خانه ها هنوز قفس نبود
دلم میخواهد صبح ها بدون استرس محیط کار بیدار میشدم
خاکستر دیشب سماور زغالی ام را خالی میکردم و زیر چایی خوش عطر صبحگاهی ام را آتش میکردم
میشدم خانم خانه و شویم هم میشد آقا و صاحب اختیار خانه و خانواده . کم کم فرزندانم را از خواب شیرینشان بیدار میکردم .
پسر کوچکم را میفرستادم پی نان تازه برای چاشت صبحگاهی مان با پنیر فرد اعلای تبریز که حاج آقایمان سفارش داده خاله زاده اش که در تبریز تجارتخانه دارد برایمان بفرستد .
دختر بزرگم که حالا کم کم سینه هایش جوانه میزنند را میفرستادم تا سفره را با کمک برادرش بچینند .
چادرم را دور کمرم محکم میکردم و دور تا دور حیاط را آب و جارو میکردم . حوض آبی وسط حیاط را پر از آب زلال میکردم تا سر ظهر تابستان کودکانم تنی به آب بزنند !
دختر کوچکم یا بهتر بگویم سوگلی حاج آقا حالا روی پای پدرش نشسته تا پدر موهایش را شانه بزند .
.
.
.
و دلم را خوش میکردم به حاجی که که ظهر به ظهر با دست پر به خانه می آید و بچه ها با ذوق به استقبالش میروند تا دستش را سبک کنند .
سفره ی نهارمان را که چیدیم و تریت های آبگوشتمان را خوردیم اتاق بزرگه را برای حاج آقا خلوت میکردم و بچه ها را میفرستادم به اتاق نزدیک در خانه به این بهانه که صدایشان مزاحم استراحت بابایشان نشود
بعد یواشکی میخزیدم زیر رو انداز حاج آقا و کمی با هم خلوت میکردیم !
حاج آقا که میرفت تجارتخانه و بچه ها مشغول آب بازی میشدند . زن های همسایه را جمع میکردم توی حیاط با صفایمان و همگی مینشستیم روی تخت زیر درخت انجیر تا یک قلیان با تنباکوی شیرازی دود کنیم و ساعتی را با هم بگذرانیم
آفتاب که غروب میکرد کم کم مهیای شام میشدم. بعد از شام بچه ها را میخواباندم و در فکر آسایش و آرامش حاج آقایمان بودم . . .

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

...

این منم دختری تنها در آستانه ی فصلی سرد !

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

27 shahrivar


بیشتر از یک ماهه که منتظره امروز بودم
بارها و بارها به نوشتی امروزم فکر کردم
هزار و یک چیز مختلف به ذهنم رسید
اما شلوغیه بیش از حده امروز باس شد تا همش از ذهنم بپره .
پسرک کوچولوی من امروز یک ساله شد
عشق و امید زندگی من ،
تولدت مبارک هدیه آسمانی !

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

پارسال افسرده بودم
امسال هیچی نیستم

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

بعد از یه روز کاریه خسته کننده هیچی بهتر از یه دوش آب گرم نیست
هیچی هم بد تر از این نیست که بعد از یه همومه داغه طولانی هنوز کف سرت بخاره

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

5 شنبه ها

آرامش صبح های ۵ شنبه را دوست دارم . از ساعت ۷:۱۵ تا ۹:۳۰ آرامش قبل از طوفان است .

به محض رسیدن در و پنجره ها را باز میکنم و از نسیم ملایم صبحگاهی لذت میبرم .

آرام آرام از پله بالا میروم و کتری را که در طبقه ی دوم چشم به در دوخته پر از آب میکنم و جوش آمدن آن را چشم انتظار میشوم .

حول و حوش ۸:۳۰ چایم را دم میکنم و از سکوت تلفن ها لذت میبرم . چایم را مینوشم و به صدای آرام بخش صبحگاهی خیابان ملک و جیک جیک گنجشگکان گوش میسپارم .

دقایق آخر آرامش را با حسرت بدرقه میکنم .

عقزبه های ساعت که از ۹:۱۵ میگذرند سر و صدا ها شروع میشوند . گنجشک ها دیگر نمیخوانند . رانندگان پایشان را بر روی پدال گاز و تر مز میفشارند . هوا گرم میشود و باید کولر ها را روشن کنم .

تلفن ها لحظه ای آرام نمیگیرند ....

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

من ِ 'مستقل از دنیای مجازی' ام آرزوست

همه چیز از ای‌میل شروع شد.. از همان روزی که لذت نوشتن نامه‌های پر از خط خوردگی را به حراج گذاشتم و انتظار شیرین آمدن پست‌چی را فروختم به هیچ.. از همان روزی که فریب ایموشن‌های یاهو را خوردم و شکلک‌کشیدن‌های دست و پا شکسته یادم رفت.. از همان روزی که تمام 'من' خلاصه شد در یک چراغ.. از همان روزی که لذت بوسه را دونقطه‌استار به تاراج برد و گرمی آغوش را آن آدمک زرد ِ بی‌خاصیت.. از همان روزی که فهمیدم می‌شود در میان انبوهی از بغض و اشک، دونقطه‌دی فرستاد.. از همان روزی که رقص صداها یادم رفت.. از همان روزی که دیگر نگاهی نماند برای فهماندن هزار حرف نگفته.. از همان روزی که آدم‌های ناب زندگی‌ام هماره بودند و هیچ نبودند.. همان روز بود که دل‌تنگی آمد و در دلم خانه کرد و ماندنی شد.من اسمش را می‌گذارم دل‌تنگیِ مستتر؛ چیزی شبیه همان ضمایر مستتر زبان عربی که هستند، بی‌آنکه دیده شوند. باید از یک‌چیزی که یک‌جای دیگر است بفهمی‌اش.. مثلا از آن لحظه‌ای که تمام تلاشت را می‌کنی تا دست دوستی را سفت ِ سفت بفشاری و نمی‌توانی! این چت‌ها و فیس‌بوک‌ها و ای‌میل‌ها، آمده بود تا آدم‌های دور را به هم نزدیک کند.. کجا اشتباه کردم که نزدیک‌ترین‌های زندگی‌ام این‌همه دور شده‌اند؟!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

harfe hesab !

دکتر دراوزیو وارلا برزیلی، برنده جایزه نوبل پزشکی :

در دنیای کنونی سرمایه گذاری برای داروهای مخصوص قدرت جنسی مرد و سیلیکون برای سینه زن پنج برابرسرمایه گذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیر زنانی با سینه های بزرگ و پیر مردانی با آلت مردانه سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام از آنها بیاد ندارند که از آنها چه استفاده ای بکنند

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

lost

اگر بلاگر سیستمی داشت که میتونستی به ذهنت وصلش کنی این وبلاگ هر روز و شاید روزی چند بار آپدیت میشد
توی روزمرگی هام و آمد و رفت هام گم شدم
امیدوارم بتونم به زودی خودمو پیدا کنم

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

هستم
هنوز هم نفس میکشم
اما خیلی خسته ام
خیلی ذهنم درگیر و مشغوله
بارها و بارها خواستم بنویسم و نشده
یعنی نمیشه
خستگی و پریشونی نمیزاره که بتونم چیزی بنویسم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

موریانه

سیب زمینی رو دیدید ؟
من مهساشونم !

فارغ از هر حس و تعصبی

موریانه وار زندگی میکنم . فقط دارم آذوغه جمع میکنم برای روز مبادا

بدون هیچ احساس لذتی . بدون هیچ رنگی توی زندگیم

همه چیز شبیه فیلم های صامت سیاه و سفید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آگهی استخدام

با یک حالت مازوخیست واری هر شب خودم را شکنجه میکنم

هر شب انواع آگهی های استخدام را چک میکنم

و هر بار به روح خودم لعنت میفرستم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اردیبهشت بی تو !

هی لعنتی
این شهر دود گرفته ات
اردیبهشت ها
بی تو
سرد و بارانیست !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

هوراااااا

بلاگر را خدا آزاد کرد

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اگه من یه پسر بودم ؟؟؟؟

به دعوت کرگدن عزیز به بازی اگه من جنس مخالف بودم چه میکردم دعوت شدم


۱- هر روز سر ظهر که بابام میخوابید سوییچ ماشینشو میدزدیدم و میفتادم تو خیابونا پی دختر بازی

۲ - روزی یه پاکت سیگار دود میکردم . مث خر عرق سگی میخوردم و عربده میکشیدم

۳- شبا دیر میومدم خونه

۴- قبض تلفنام بالای ۲۰۰ . ۳۰۰ تومن میومد و ۵ تا خط اعتباری هم داشتم واسه مواقع لازم

۵ - ۷ تا دوست دختر رنگ و وارنگ داشتم و به همشونم قول ازدواج میدادم

۶- مث ریگ پول خرج میکردم

۷- تو خیابون موقع رانندگی با همه ی راننده ها دعوا میکردم و هرشب بابام باید از یه کلانتری پیدام میکرد

۸- درس نمیخوندم و دانشگاه نمیرفتم

۹-هفته ای یه تصادف اساسی میکردم که خرجش بالای ۱ میلیون باشه

۱۰- اگه هیچ کدوم از کارای بالا رو نمیکردم حتما معتاد میشدم !!

خلاصه کاری میکردم که بابام روزی هزار بار بگه کاش به جای این پسره یه دختر کور داشتم !!!


هرکی دوست داره از طرف من به این بازی دعوته

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

سال تحویل سه نفری !




کلی کار مانده بود برای روز آخر

از صبح مشغول چیدن سفره هفت سین شده بودم

همان کاری که هرسال با ذوق و شوق فراوان انجام میدادم

اما امسال حوصله اش را نداشتم . دل و دماغ نداشتم از همان موقع

اولین سال تحویل سه نفره مان بود

سال تحویل شد بدون هیچ هیجانی !

همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم به عادت هر سال

تا مدت ها نه تلفنی زنگ زد و نه صدای زنگ دری آمد

تنهایی نشستیم . مثل هر شب در سکوت شام خوردیم و ویکتوریا نگاه کردیم

هیچ فرقی با شب های دیگر نداشت بر خلاف هر سالمان

امسال را با تنهایی شروع کردیم و ادامه دادیم

برای من که سال با خوبی آغاز نشد

امیدوارم ادامه اش مثل این چند روزش نباشد

هنوز هم امیدوارم به گشایش در رحمت در سال جدید

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

اختتامیه !





اگه تنها اتفاق خوب سال 88 تولد تو باشه ، من این سال ُ می پرستم جوجه ی کوچولوی من
اومدنت یه تحول بزرگ بود تو زندگیم
با هر روز بودنت نعمت و برکت بود که تو زندگیم جاری شد
از وابستگی هام بریدم و شدم مرید ِ تو
پسر کوچولو نمیدونی چقدر عاشقتم
پ . ن : پیدا کنید پرتقال فروش را !!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بابا

میخواستم بیایم بنویسم بهترین مذکر دنیایی
بنویسم که تنها تکیه گاهمی
که عاشقانه میپرستمت
که میدانم تو هم عاشقمی
میخواستم از بزرگواری هایت بنویسم
از تحمل و صبرت
از حمایت بی دریغت
از دست و دل بازیت
از روح بزرگت
بنویسم که چقدر میتوانی خوب باشی و در عین حال بد
از 25 سال محبت و آموزشت در هر زمان و هر مکان
میخواستم برایت همه ی اینها را بنویسم که دعوایمان شد !!!!!!
گمان نمیکنم توی این دنیا هرگز پدر و دختری این اندازه عاشق هم بوده باشند و این اندازه مخالف هم
حتی اگر روزی 1000 بار هم با هم دعوا کنیم باز هم برای من همان تنها مذکر دوست داشتنی روی کره زمین هستی .

پ . ن : فقط یک مذکر به مهربانی بابای آدم پیدا میشود که شب عید سورپرایزتان کند و یک لپ تاپ برایتان بخرد

پ . ن 2 : کرگدن ِ عزیز توی وبلاگش مراسم بهترین وبلاگ سال را راه انداخته اگر دوست دارید بروید
اینجا و رای بدهید به وبلاگ مورد نظرتان

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مولتی ویتامین

یک وقت هایی مثل حالا احساساتم رقیق میشود
دل تنگی فریاد میکند ،
حسرت همه ی نداشته هایم را میخورم ،
تنهایی بیشتر از همیشه آزارم میدهد ،
میشوم نیازمند ترین آدم دنیا.
این وقت هاست که به خودم نهیب میزنم :
هی دختر
چیزیت نیست
کم نیاری یه وقت
ویتامین بدنت کم شده
مولتی ویتامینم را قورت میدهم و لبخند میزنم
نمیدانم این ویتامین ها و تلقین ها تا کی جواب میدهد !!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

قربون بازی !



الهی قربون کرگدن وبانو نقش ونگار بشم که منو به این بازی دعوت کردن


الهی قربون شما خواننده های فخیم این وبلاگ هم برم که اراجیف منو تحمل میکنید


از اونجایی که اگه قرار باشه من قربون صدقه برم میدونین که من یه عشق دارم اونم پسرک ِ برای همین خیلی مصدع اوقات گرامیتون نمیشم

الهی قربون اون چشمای نازت بشم من

الهی قربون اون فهم و شعورت بشم

الهی قربونت بشم که اونروز که تو ماشین داد زدم تا چند دقیقه همینجوری نگام میکردی و بهم نمیخندیدی



(حذف شد )



الهی فدای این همه نجابتت بشم

جیگر منی تو *:

امضا: یک خاله ی واله و شیفته






۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

بی حال نوشت !

1 - بی حوصلگی از سر و کولم بالا میره ، تا حدی که من ِ معتاد اینترنت 2 و3 روز اصلا حوصله ی وب گردی هم نداشتم . حتی کامپیوتر هم روشن نکرده بودم

2 - با تعطیلات مسخره ی پیش رو اصلا حال نمیکنم چون باید سر کار باشم

3 - سرم اندازه ی یه اتاق 4*3 شده .گوشم تقریبا دیگه نمیشنوه ، تلفن پشت تلفن
1
2
3
... 100 تا تلفن ، 100 بار حرف تکراری ، 100 تا دروغ . خسته ام

4 - معده درد کولاک میکند ، تمام درونم میسوزه

5 - برای چند روز آینده به یه دوست پسر پولدار و دست و دلباز جهت خریدن لپ تاپ برای ولنتاین نیاز مندیم ، هرکی سراغ داشت بگه تا شماره بدم !!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

یک خاله و خواهر زاده عاشق !!

حذف شد !

this picture will disapear in 2 days

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

خوشه ها!!

این داستان خوشه ها حسابی ذهن منو در گیر کرده این چند روزه , تمام خاطرات دانشگاه جلوی چشمم مجسم میشه



استاد اشکان .... استاد نمونه گیری ما بود ، نمونه گیری خوشه ای را همو بود که یادمان داد ، استاد اشکان کارمند مرکز آمار هم بود

.

.

.

سلام استاد

منم یکی از دانشجو هایتان

احتمالا یادتان نیست

اما من خوب شما را به خاطر دارم

استاد نمیدانم تا چه حد اهل اینترنت گردی و وبلاگ خوانی هستی

اما دعا میکنم که اینجا را بخوانی

کلاس 70 یادتان هست ؟ همانجایی که همیشه کلاسمان برگزار میشد کلاس هلالی شکلی که توی قوس ساختمان واقع شده بود ، کلاس ِ آفتاب گیر بزرگی بود

منظره ی خوبی داشت

درست رو به پردیس دانشگاه

یادم هست که آن فصل ، فصل ِ پر بارانی هم بود

یادتان هست از پنجره ها به پردیس خیره میشدی و از غروب بارانی لذت میبردی

آن زمان ها فکر میکردم باید احساساتی باشی که آن طور غرق تماشای طبیعت شده ای



استاد تو بودی که یادم دادی نمونه گیری خوشه ای ، بهترین نوع نمونه گیریست

یادت هست بارها گفتی بچه ها میانگین پارامتر مناسبی نیست

چرا که داده های پرت روی میانگین تاثیر دارند

یادم هست که بیشتر از همیشه با انحراف معیار کار میکردیم چون پارامتر قابل اعتماد تری بود

انحراف معیار دید درستی از جامعه نشانمان میداد خصوصا در نمونه گیری خوشه ای !!

میخواهم بدانم چه شد که جامعه ی عددی به این بزرگی را نادیده گرفتی استاد جان ؟

چطور وجدانت راضی شد میانگین بگیری برایشان ؟

حساب نان شبشان را کرده ای ؟

حقوق های میلیونی اتان آن همه احساس را از بین برد یا نهار های چرب و نرم مرکز آمار ؟

چه شد که تیشه به ریشه ی این مردم میزنی ؟

میدانم که تو هم کاره ای نیستی اما از من ِ دانشجو قبول کن که نمیتوانم باور کنم کاری در این میان از دستت بر نمی آمد !!!

میانگین گرفته ای که حقوق 400 تومانی را با حقوق 3 میلیونی توی یک خوشه قرار دهی ؟ این بود نتیجه همه ی آن درس هایت ؟

چه جوری حساب کردی که هم حاشمی . ر توی خوشه 3 ات قرار گرفت و هم زن برادر ِ کارمند ِ سرپرست خانوار من؟؟؟

بدان که تو و آن مدد ِ بی مدد دارید جنایت میکنید



پ . ن : مطئنم خیلی از شما ها از من بیشتر و بهتر آمار میدانید ، اما باور کنید میانگین گرفتن جنایت است در حق این مردم

پ.ن : لازم به ذکر است که من خودم خوشه ندارم ، فکر نکنید مرفه بی درد ِ خوشه سه ای هستم !! :D

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

فراموشت میکنم

باید فراموشت کنم
چندیست تمرین میکنم
من می توانم!
می شود!
آرام تلقین میکنم
حالم، نه، اصلآ خوب نیست...
تا بعد بهتر می شود!!
فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ غمگین میکنم
من می پذیرم رفته ای،
و بر نمی گردی
همین!
خود را برای ِ درک این،
صد بار تحسین میکنم
کم کم ز یادم می روی،
این روزگار و رسم اوست!
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

بازی

از طرف بی تای عزیز به بازی شماره 2 دختران دعوت شدم :




۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن !

پسرک خوابش می آید
نق میزند و نمی خوابد
میگذارمش روی پا و تکانش میدهم شاید خوابش ببرد ، برای دقایقی ساکت میشود اما باز هم شروع میکند به نق زدن
بلندش میکنم
دور اتاق میچرخانمش
پستانکش را میجود و با اخم نگاهم میکند
پلک هایش قرمز میشود از بی خوابی اما نمی خوابد
چند دقیقه ای کلنجار میرویم با هم ، میخندانمش تا خسته شود و بخوابد اما باز هم بی نتیجه است
دست آخر در آغوش میگیرمش
صورتش را میچسبانم به نزدیکی قلبم
بعد از چند ثانیه پسرک به خواب عمیقی فرو میرود
فقط کمی آغوش میخواست برای آرام شدن

چیزی که همه ی ما گاهی نیازش داریم فارغ از همه ی غرایز



این عکس ها را ببینید:







خرس قطبی: من از سر صلح آمده ام
عکس‌های قابل توجه نوربرت رزینگ نشان دهنده یک خرس قطبی وحشی است که به سمت سگهای سورتمه افسار بسته در حیات وحش "هادسن بی" کانادا نزدیک میشود.

عکاس مطمئن بود که مرگ سگهای خود را خواهد دید زمانی که خرس قطبی در اطراف سگهایش سرگردان بود.





باورش سخته ، اما این خرس قطبی فقط به آغوش کسی احتیاج داشت!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

من اعتراف میکنم !

از طرف نقش و نگار عزیز به بازی اعتراف گیری دعوت شدم و این دعوت رو لبیک گفتم :

من اعتراف میکنم که یک دختر خیلی معمولی با قیافه ای معمولی تر و وزن اضافی هستم
من اعتراف میکنم به تنبلی به کاهلی به خوابالویی
من اعتراف میکنم به پر خوری
من اعتراف میکنم به بد اخلاقی
من اعتراف میکنم به مهربانی خیلی زیاد
من اعتراف میکنم به خستگی
من اعتراف میکنم به دل شکستگی
من اعتراف میکنم به اعتراف
من اعترف میکنم به خشک بودن ، به جدی بودن
من اعتراف میکنم به لوس بودن
من اعتراف میکنم به خسیس بودن
من اعتراف میکنم به پیری زودرس
من اعتراف میکنم به دلتنگی
من اعتراف میکنم به تنهایی
من اعتراف میکنم به ترس از آینده
من اعتراف میکنم به حاضر جوابی
من اعتراف میکنم به بی انگیزگی
من اعتراف میکنم به نداشتن پشتکار
من اعتراف میکنم به بی پولی
من اعتراف میکنم به بی خاصیتی
من اعتراف میکنم که دیگه اعتراف نمیکنم

من همه ی دوستان رو به این بازی دعوت میکنم ، علی الخصوص :

کرگدن ، ابر چند ضلعی ، گارسیا ، بادهای بنفش تیره ، همین حوالی ، همونید ، دختر آبان ، حرف اضافه