۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

روز مادر ، تولد پدر


امروز روز مادره

از دیروز تا حالا هی مطالب مختلف میان تو ذهنم و میرن

چند بار سعی کردم که بیام و بنویسمشون ولی این بلاگر بازی در میاره ، گاهی هر کاری میکنم نمیتونم وارد صفحه ی اصلیش بشم و خلاصه درونیات من به رشته ی تحریر در نیومده از ذهنم فرار میکنه

خیلی حرف ها داشتم برای روز مادر ولی همشون پرید

از همینجا به همه ی زنان و دختران دنیا چه آنهایی که مادر شدند و چه آنهایی که رویای مادر شدن در سر می پرورانند صمیمانه میگم

روزتون مبارک

مخصوصا مامان گلم که امسال پیشم نیست و به طور عجیبی دلم براش تنگ شده . مامان عزیزم روزت مبارک

و یه تبریک مخصوص دیگه برای بابا که امروز وارد 63 سالگی میشه .بابایی تولدت مبارک

امیدوارم همیشه از مهر و محبت هردوتون بهره مند باشم صمیمانه دوستتون دارم
و ممنونم که به من فرصت زندگی کردن دادید وبه من هر لحظه می آموزید که چگونه بزیم

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

فارغ التحصیلی

ما هم رفتنی شدیم
در کمال ناباوری 5 سال از بهترین روزهای جوانی گذشت و امروز جشن فارغ التحصیلی بود
چه روزهایی گذشت
روزهای خوب روزهای بد
بارها تصمیم به انصراف گرفتم . تا سر حد جنون پیش رفتم ولی امروز از اینکه انصراف ندادم خوشحالم
حداقل اینکه در طی این سالها من کلی بزرگ تر شدم ، با اون دختر بچه ای که وارد دانشگاه شد از زمین تا اسمون فرق میکنم . اینکه بد تر شدم یا بهتر شدم رو نمیدونم فقط میدونم که دیگه اون آدم نیستم
چه خطراتی که از سر گذروندم
چه روزهایی ، چه شب هایی
شب های امتحان که مثل ... درس میخوندم بلکه پاس بشم
آخر ترم ها از افتادن ها و درس نخوندن ها قیافم آویزون بود
هر ترم به خودم میگفتم که از ترم دیگه درس میخونم ولی نشد که نشد یعنی بهتر بگم من آدم نشدم که نشدم
امروز وقتی به گذشته بر میگردم میبینم که چه دورانی گذشت
خوش و ناخوش ولی گذشت
مطمئنم دیگه این روزها بر نمیگرده . این خوشی ها این بی خیالی ها اون سر به سر گذاشتن ها
مخصوصا من که کم شر نبودم .من دختر شلوغی بودم با همه ی پسر ها رابطه ی خوبی داشتم (هرچند که تو رشته ی ما قحط الرجال بود ) ولی من با همون چند تایی هم که بودن صمیمی بودم
یادش به خیر
واقعا گذشت؟
باورم نمیشه به این زودی تموم شده باشه . یه روزایی میگفتم خدایا میشه یه وقتی منم درسم تموم بشه ، بعد با نا امیدی فکر میکردم که نه من نمیتونم هیچ وقت این مدرک کوفتی رو بگیرم
ولی امروز میبینم که اصلا نفهمیدم چه طوری رفت ولی رفت بهترین سال ها و روزها رفت
این اواخر همش با بچه ها در مورد سال اول و دوم حرف میزدیم همش مرور خاطرات
دلم میخواد این چند روز آخر ببلعم آخه میترسم تموم بشه
میترسم ، از آینده ی نامعلومم میترسم
اینجا زندگی کردن قدم زدن رو پوست موزه آدم از هیچی مطمئن نیست

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

ذوق مرگ

امروز حسابی ذوق مرگ شدم آخه مدتی نمیتونستم بیام تو وبلاگم
هر کاری میکردم صفحه ی اول بلاگر باز نمیشد ، منم هی قصه میخوردم
تصمیم گرفته بودم که دیگه خونه مو عوض کنم و برم یه جای دیگه
ولی امروز در کمال تعجب وقتی ادرس رو با ناامیدی زدم دیدم که باز شد
خلاصه که بسی خوشحال شدیم
به زودی با مطالب این مدت بر میگردم