۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

تناقض

توی مغزم ملغمه ای هست از احساسات ضد و نقیض 
عشق و نفرت 
فراموشی و یاد آوری 
ترس و شجاعت 
نگرانی  و  وحشت 

نمیدانم چه مرگم است  ، اما هرچه هست حالم خوب نیست !!

برمیگردم ، به زودی ، زمانی که توانستم این همه نفرت را از وجودم دور کنم  و آرامشم را دوباره باز یابم 

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

بچه داری!

1 . من عاشق شدم ، عاشق این بچه ی فسقلی ِ شیرین که شب ها بدون او خوابم نمیبره و با 1 ساعت ندیدنش دچار دلتنگی شدید میشم

2 . من این روزها مثل سگ میترسم ، میترسم از اینکه یه بلایی سر این بچه بیارم یا بیاد و کاری نتونم بکنم ، وقتی خوابیده مرتب نفس هاشو چک میکنم

3 . من این روزها (مثل هرسال) افسردگی (سندروم پاییزیسم ) میگیرم . با جابه جا شدن ساعت ها و تاریکی زودهنگام هوا مشکل دارم ،غم دنیا میریزه تو دلم وقتی هوا اینطوری تاریک میشه .

4 . باز هم اول مهر شد و بچه های بیچاره باید برن مدرسه ، با اینکه 7 ساله که از مدرسه دورم ولی هنوز حال و هوای اول مهر رو دارم و وقتی 1 مهر میشه کلی غصم میشه که مدرسه ها باز شدن .
5. خدایا حکمتت را شکر ، قضیه ی این پوست اضافی و ختنه دیگه چیه ؟ میخواستی مرد ها رو ادب کنی ؟ اینجوری که پدر و مادر و جد و آبادشون رو ادب میکنی ! آخه شما راضی هستی ما واسه یه "ش و م ب و ل" بریده کلی اشک بریزیم ؟


۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

فندق ما

دیروز کودکی در خانواده ی کوچک ما به دنیا آمد 
و با خودش یک دنیا شادی آورد 

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

کوچیک خونه

قرار گذاشته که امروز عصر بریم با هم بیرون خرید هاشو بکنه
بی حوصله ام و خواب آلود ، در عین بی حوصلگی قبول میکنم چون :
این روزهای آخر سنگین شده ، راه رفتن ، نفس کشیدن ، همه کاری براش سخت شده
رانندگی براش جزء سخت ترین کارهاست .
من باید رانندگی کنم ، به ماشینش وارد نیستم ، انگار دارم چشم بسته رانندگی میکنم ، بهش میگم توکل به خدا میرونم !!
4 قدم که راه میاد یهو دستش را روی شکمش میذاره و میگه فکر کنم داره به دنیا میاد ، من مسخره بازی راه میندازم و میگم آره الان به دنیا میاد بعد فردا روزنامه ها مینویسن زنی در فروشگاه زایمان کرد بعدشم باید اسمشو بزاریم رفاه
بیخودی کلی خرج میکنم ، چشمم که به این همه جنس میفته عین احمق ها خرید میکنم ،
دلم قار و قور میکنه ، گرسنم شده ، نزدیکای افطار ِ
هنوز توی فروشگاهیم که اذان میدن

اصرار میکنه که افطار باید بیای خونه ی ما ، میگم نه مامان منتظرمه
اصرار و اصرار ، از پس اصرار هاش بر نمیام و قبول میکنم
توی راهیم که موبایل من زنگ میخوره
میدونم که کسی با من کاری نداره ، پس حتمن مامانه که زنگ زده
بهش میگم گوشیه منو جواب بده
به مامان یه چیزایی میگه که بعدا میفهمم مامان گفته که منتظر من بودن و ....
توی خونه ی اونا با همسرش افطار میکنم
کلی میگیم و میخندیم
آخر شب برمیگردم خونه
مامان میپرسه که شام خوردی ؟
میگم : آره ، شما چی خوردین ؟
جواب میگیرم که بابا برای افطار من حلیم داغ و نون تازه گرفته بوده ، خودشون از همون حلیم خوردن
توجیه کنم اما ...
بشقاب میوه سر میز آمادست
مامان میگه : داری میری این بشقاب هم با خودت ببر ، برای تو میوه شسته بودم و من از ته دل احساس شرمندگی میکنم که تنهاشون گذاشتم !!!
عذاب وجدان و عذاب وجدان و عذاب وجدان
وقتی کوچیک خونه باشی باید توقعات همه رو پاسخ بدی .

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

آثار جرم !


ابوی گرامی و خانم والده چند روزی تشریف برده بودند سفر
من مانده بودم و خانه خالی .
پس از بازگشت از در وارد نشده ابوی گرامی میفرماید : مهسا خانم قلیان کشیدی ؟
اینجانب که از تعجب شاهد رویش اسفناج در مناطقی از بدنمان میباشیم جواب میدهیم که : خبر ها چه زود میرسد
شب بعد خانم والده محترمه تشریف می آورند به اتاق ما برای ایراد نصایح آخر شبی شان و ناگهان میپرسند :
مهسا خانم سیگار کی کشیدی ؟؟
ما باز دچار همان حالت اسفناجی میشویم که سیگار را لای کاغذ های کنار کامپیوتر مشاهده میکنیم و جواب میدهیم همان شبی که قلیان کشیدیم
خانم والده دوباره میفرمایند پس سیگار هم با خودتون بردی بودید پارک
و ما جواب میدهیم که راستش هرچه گشتیم پیدا نکردیم و مجبور شدیم بخریم !

2 روز بعد میفهمیم که : زیر انداز را روی پله های حیاط رها کرده بودیم ، ساک قلیان و بند و بساطش را روی سکوی آشپز خانه و سیگار هم که لای کاغذ هایمان پیدا شد

ما کلا در مخفی کاری نابغه ایم !

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

زنان و اعداد

12 تا 50 سال : دوران باوری یک زن
18 تا 35 سال : بهترین زمان برای بارداری یک زن
زیر 18 و بالای 35 سال : سنین پر خطر برای بارداری
20 تا 30 سال : بهترین زمان برای ازدواج یک زن (در باور عامیانه)*
35 سال به بالا : سن پر خطر جهت ابتلا به سرطان سینه

ما زن ها همیشه بین اعداد محصوریم
همیشه باید فکر کنیم که چند سالمونه ، نکنه سن بارداری دیر یا زود بشه !!
خدا وکیلی یک مرد هست که به سن بچه دار شدنش فکر کرده باشه ؟؟

* : دختر که رسید به 20 ، باید به حالش گریست !!!