۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

این روزها

این روز ها خسته تر از آنم که ...
این روزها نا امید تر از آنم که ...
این روز ها هر سو میروم دری بسته است
این روزها
این روزها هرچه بیشتر میجویم کمتر مییابم ..
این روز ها هرچه تلاش میکنم نتیجه نمیدهد
این روزها خدا هم صدایم را نمی شنود
این روز ها مانند کودکی شدم که تابستان ها به در دکان ها میرود و میگوید : آقا شاگرد نمیخواین؟
این روز ها در خیابان ها پرسه میزنم
این روز ها بیشتر روزنامه میخوانم ، نه برای مطالعه که برای جستن کار
این روز ها به بی اعتباری آدم ها بیشتر پی میبرم
این روزها همه چیز به نظرم گران تر می آید
این روز ها از خستگی خیابان به خانه پناه می آورم و آرامشی را می جویم که دیگر نیست
این روز ها به جاهایی قدم میگذارم که هرگز نرفته ام
این روز ها کسانی را می بینم که هرگز ندیده ام
این روز ها زنی را دیدم که با غرور نگاهم کرد و گفت : نه ما نیرو نمیخواهیم ، مازاد نیرو هم داریم ، گویی دست گدایی را پس میزد
این روز ها آدم های میز گرفته و جو زده از میز بیشتر میبینم
این روز ها خسته ام ...
این روز ها دنیا کوچک شده
این روزها همیشه گریانم
خدایا تحمل این روز ها را بر من آسان کن

۵ نظر:

Mostafa گفت...

Good blogging. keep on

ناشناس گفت...

سلام
زیبا نوشته بودی
صبر کن به جاهای قشنگ آفریقا هم میرسیم

ناشناس گفت...

Mahsa jan saboor bash. Baraye Dareeydeh shodan ajaleh nakon. Barayat rooz haye Roshani arezoo mekonam. Arzeshat bish az inhast, yadet nareh.
Hamid_Österreich

ناشناس گفت...

هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه ، فرصت خوبیست برای دیدن مسیر طی شده و نگریستن به راهی که پیش روست . گاهی برای رسیدن باید نرفت

شايد اينبار تو نيز بايد بايستي و به نظاره گر گذشته باشي گذشته‌اي كه شايد چندان باب ميلت نبوده اميد كه آينده‌اي باب ميلت داشته باشي عزيزم

che bayad kard گفت...

سلام،
وب لاگ خوبی داری. از خوندنش لذّت بردم. سخت نگير، زندگی ميگذره. اين شعر خودم رو هم برات ميذارم. شايد که چشم دلت باز بشه. مجيد، از استراليا

چشم دل

گاهگداری که دلم میگیرد
و نفس را رمق آمدن و رفتن نیست
به خودم میگویم
روزگاریست غریب
که به چشم جز زشتی و پستی نتوان دید
و به خود میگویم
وای اگر چشم دلم کور شود
وای اگر دل نتواند دیدن
خورشید را در پس این انبوه ابر خاکستری سرد
و نبیند امّید را در پس هر ثانیهء وهم و هراس
وای اگر وعده ام را با آمدن گل در وقت بهار ببرم از خاطر
وای اگر دیده ببندم بر پاکی صبح
و بمانم در شب
وای اگر در کوچه نبیند دل من
که مردم
خوشه های گل مهتاب دارند به دست
و به لب خندهء پر مهر و صفا
در پس آن چهرهء خالی ز حقیقت
و مقصد به جز جشن انسانّیت انسان نیست
وای اگر چشم دلم کور شود
وای اگر چشم دلم کور شود

مجید دانش
2008
بریزبن-استرالیا