۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

هستم
هنوز هم نفس میکشم
اما خیلی خسته ام
خیلی ذهنم درگیر و مشغوله
بارها و بارها خواستم بنویسم و نشده
یعنی نمیشه
خستگی و پریشونی نمیزاره که بتونم چیزی بنویسم

۷ نظر:

رضا قلی پور گفت...

مهسای عزیز
شاید بد نباشه از همین خستگی ها و دلملولی هات بنویسی ....حتی می تونی یه نظر سنجی راه بندازی از همون دغدغه ها و نظرات سایرین را هم جویا بشی....کسی چه میدونه؟!....شاید به افق تازه ای دست پیدا کنی.....شاد باشی .

ناشناس گفت...

سلام مهسا
امید وارم که به زودی بهتر شی. پسرک چطوره. این تهران آمدن و فوت داییت حسابی کسلت کرد. امید وارم عاشق شده باشی و دردت درد عاشقی باشد که شیرین است.
نقش ونگار

ايرن گفت...

من فداي خستگي هات و پريشوني هات!
بنويسشون مهسا...قسمتشون كن!

کرگدن گفت...

سلام و عرض ارادت
خوبی ؟
بازم که ماهک ایز سو تایرد !
پاشو خودتو جمع کن بچچه !

ميثم گفت...

خوش بگذره! خسته نشي هيچوقت!

خلاف جهت عقربه های ساعت گفت...

فکر کنم تقصیر آب و هواست

ایران نیوز گفت...

سلام مهسا خانم راستش خیلی از مطالب رو خوندم نمیدونم چرا اینقدر بی روح و احساس نوشتید به نظر خیلی دارید از زندگی زجر میکشید یعنی نوشته هاتون یه جور بغض داره یه جور دلهره خستگی اگه به خاطر فوت داییتون هست بالاخره هر اومدنی رفتنی داره نه اینکه بخوام بگم که غصه یا ناراحتی نباید باشه اما زیادی غصه خوردن آدم رو از پا در میاره / یه سوال دارم ؟ ایا واقعا شما به عنوان یه دختر به اون پست جنس مخالف ایمان دارید ؟ یعنی واقعا مورد پسند هست ؟