۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

دلتنگی

چگونه از من دور میشوی
وقتی هنوز دلتنگی را از وجودم پاک نکردی؟
چگونه ؟
آن زمان که دستانم را میان دستانت میفشاری
آتشی از درون وجودم زبانه میکشد
و آوایی فریاد میزند
آیا تو میشنوی؟
او را میبینی؟
او تو را میخواند،
با هزاران هزار کلمه واژه ی آشنایی را فریاد میزند
میدانم که میدانی
میدانی چقدر دلم برایت تنگ میشود
وقتی با نگاهت مرا بدرقه میکنی.
میدانی چقدر تمنای گرمای دستانت را دارم.
میدانم روحت را به من میسپاری
وقتی کنارت هستم.
آن را از من دریغ مکن.
آغوشت ،
دستانت ،
نگاهت ،
حرم نفسهایت ،
هستی ام را از من مگیر.
دیگر برای گریستن تردید ندارم.
دلتنگی برای تو آنقدر وسیع است
که بهانه ی خوبیست
برای گریه های شبانه ام،
دستی بروی بالشتم که بکشی
خیسی اشک های دیشبم را حس میکنی.
میدانم که میدانی.
تو همه را میدانی.
تو از تمام نهان وجودم آگاهی.
میدانی که دروغگوی خوبی نیستم.
کاش میتوانستم کمی دروغ بگویم،
آنوقت دیگر وقتی به چشمانت نگاه میکردم اشکم سرازیر نمی شد،
آنوقت وقتی حالم را میپرسیدی
میتوانستم بگویم خوبم.

خیلی خوب

هیچ نظری موجود نیست: